روزی روزگاری پدری ب همراه پسرش زندگی میکرد.این پدریک مزرعه داشت ک پسرش هرسال آن راشخم میزدزیراپدرناتوان بود.یک روز پسر رابه خاطر بدهی هایی که داشت به زندان بردند.دراین هنگام هم فصل شخم زدن زمین منزرعه بود.پسر در زندان به پلیس ها گفت که من یک تفنگ در آن منزرعه پنهان کرده ام.در آن روز پلیس ها به آن مزرعه رفتند و خوب زمین را برای پیدا کردن آن تفنگ گشتند اما ناکام ماندند.فردای آن روز نامه ای از طرف پسر برای پدرش آمد متن نامه چنین بود...
سلام پدر شرمنده من امسال رادر زندان گذراندم اما برای کمک به شما این کار را انجام داده ام چون میدانستم پلیس همه ی زمین را میگردد پس حالا زمین شخم زده و آماده ی دانه پاشی است...!
[ یکشنبه 92/10/1 ] [ 8:25 عصر ] [ kavosh ]